پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره

فرزند ایران زمین

دل تنگی بابا برای تو

آخی راحت شدم بابا جون دلم تنگ شده بود برای تو مامانی انقدر که درگیر این کار فوتسال آسیا بودم نمی شد با شما حرف بزنم تا انجا که هم شما هم مامانی با من قهر کردید کار داشت به جای باریک می کشید که خدا رو شکر تموم شد انشاالله جبران کنم؛ اون با من
24 خرداد 1391

یک ماه آخر و تنهایی مامانی و پرهام(دل نوشته های مامانی)

پسری قند عسلی الان ماهه آخره ، همش پاتو مکنی توی دننده های مامانی. ماشاالله بزرگتر شدی و واسه خودت یه پا مربی شنا شدی ، ورجه ورجت زیاد شده از شانسمون بابایی درگیر پروژه است (فوتسال دانشجویان آسیا)بنده خدا ازصبح زود میره تاآخر شب وقتی میاد اونقدر خسته کوفته است که فقط می خوابه دیگه فرصت نمیکنه با تو حرف بزنه جالب اینجاست که من یا خاله جونت باهات حرف میزنیم تکون میخوری ولی تا بابایی تو صدا  میکنیم  یا باهات حرف میزنه دیگه تکون نمیخوری شایدم از بابایی دلگیری جالب ایجاست که بابایی فکر میکنه من تو گوشت خوندم که عکس العمل نشون ندی  ای بابا بابایی خودش وقت نمیکنه باهات حرف بزنه بد  به ما میگه پسری بابا جون خیلی خیلی دوست داره ...
24 خرداد 1391

حسادت بابايي به پرهام

اي بابا كاش خاله ما هم زنده بود اينطوري قربون صدقمون مي رفت ديشب بهت حسوديم شد آقا پرهام انقده كه خاله مريمت تحويلت گرفت بوست كرد و تو هم هي لگد مي زدي خاله مريم هم ذوق مي كرد
7 خرداد 1391

دكتر

خوب آقا پرهام ماماني رفت پيش دكتر جون همه چيز گفت خوبه و بعد براي اطمينان بيشتر آزمايش تيروييد و قند و يه سونوگرافي نوشت ماماني دوتاي اول رو رفته جوابش هم تا چند روز ديگه مي ياد سونو رو هم احتمالا تا دو روز ديگه مي برمش اون با من ...
2 خرداد 1391

تير راس ماماني

سلام پرهام جان انشاالله الان كه اين رو مي خواني سلامت باشي . ماكه چند روزي هست تو تير راس، آماج حملات ماماني شما هستيم همه جوره مي كوبه بي امان بي وقفه چند روزه پيشم كه چوقولي من رو پيش شما كرده كه چرا بابايي كار نمي كنه اما من كار ميكنم هم تو خونه (گردگيري،جارو برقي،طي، و از اول ازدواج توالت و حمام شستن)و هم محل كار. البته وظيفمه اما ماماني راست ميگه يه موقع اين رگ مي گيره ديگه خوب مامانش ببخشيد ما كه ...ت هستيم ...
2 خرداد 1391

مهماني براي ديدن سيسموني

بابا بخدا (نه قسم نمي خورم چون شايد بوده باشه)زمانه ما از اين كارا نبود سيسموني بود اما اينطوري نبود خلاصه همه خانوماي فاميل خونه ما دعوت بودن و آقايون دم در.خلاصه واسه ما نون نداشت آقا پرهام واسه شما آب داشت (يه مثل ايراني هم ياد بگير عزيزم)چون كلي اسباب بازي لباس برات كادو آوردن كه همين جا از همه تشكر مي كنم و اسباب بازي هات كه فعلا در اختيار بابايي هست كه اون هم داستان داره كه بعدا ميگم   براي ثبت در تاريخ: مهمانهاعزيز شما آقا پرهام:مامان جون سليمه، ماماني اكرم،خاله مريم شما، زن عمو شهر بانو، زن عمو اعظم،خاله مريم(بابايي)،زن عمو فرشته ،هانا كوچولو (دختر عموي شما)، خاله اعظم (مامان)،زن دايي مرضيه، زن دايي فاطمه، زن دايي صديقه،...
2 خرداد 1391

اومدن مهمان برای ما(دل نوشته هاي ماماني)

پسری الان تو ماه هشتم هستم شرایتم خیلی خیلی سخت شده بیخوابی از یه طرف کمردرد از طرف دیگه استرس این آخريا که دیگه هیچی حتی نشستن و پا شدنم سخت شده یه روز از قضا که مهمان داشتیم کمرم خیلی درد داشت  بابایی خونه رو یه طی، جارو برقی و گردگيري كرد بعد هم که رو دنده چپ بود نشست پای تلویزیون و به جای اینکه کمی بیشتر کمکم کنه اصلا توجهی نکرد و خوابید منم که مجبور بودم با هر سختی که بود به کارا رسیدم  ولی اون شب پسرم، تا صبح از کمر درد  نتونستم بخوابم  اون شب دلم خیلی گرفت با اینکه دکتر یه جورایی منو استراحت مطلق کرده . پسرم سعی کن تو زندگیت لجباز نباشی چون این صفت خوبی نیست ممکنه باعث ناراحتی دیگران بشي. با تشکر ازلطف بابایی ...
2 خرداد 1391

اولین ضربات پرهام به باباش(دل نوشته هاي ماماني)

یه روز صبح که بابایی خواب مونده بود پرهام کوچولو ساعت هفت صبح بيدار شد و مدام به شكم مامانی لگد مي زد منم دست بابايي رو گذاشتم رو شكمم  که از ضربات مداوم پرهام باباييم ديگه بیدار شده بود ولی پرهام ول کن نبود
1 خرداد 1391
1